دقیقا یادم نمیاد چند سالم بود بنظرم اول یا دوم ابتدایی بودم، داداش بزرگم حدود شش سال ازم بزرگتره
تو حیاطمون یه انباری داشتیم سقف انباری فلزی و ستون ها و تیرهای قوطی آهنی بود، بابام خیلی خوش سلیقه ساخته بود، مامانم هم خیلی خوش سلیقه از همه چی نگهداری میکرد، همیشه بشور و بساب به راه بود.
القصه یه روز دیدم داخل یکی از این قوطی های فلزی زنبورهای زرد لونه کرده بودن، داداش بزرگ بهم گفت بنظرت چطوره زنبور زردها رو از اینجا بیرون کنیم و کندوشون ور داریم ، منم گفتم خوبه، نردبام گذاشتیم و تو دستم یه چوب دستی و سر چوب دستی هم چن تیکه پارچه چسبوندم، از نردبام بالا رفتم و با چوب به محل تجمع زنبورها حمله کردم ، چشمتون روز بد نبینه ، زنبورها بهم حمله کردن ، از بالای دیوار همراه نردبام پرت شدم حیاطمون، خیلی نیش خورده بودم، مامانم اومد کل تنم با گل رس و ماست ، ماستمالی کردن
خدا بهم رحم کرد ، عصری هم بابام اومد از سلامت م مطمئن شد و بعد با درست کردن دود ، زنبورهای زرد رو از انباری فراری داد
درد نام دیگر من است ......برچسب : نویسنده : illiao بازدید : 34